روشنگری اجتماعی

نظر

به صعودم ادامه دادم،خسته و پای پر آبله و دشوار،امّا برای تو باید می رفتم.چه می دانم مهراوهء من،افسانهء من!چه می دانم؟شاید در جست و جوی تو می رفتم.

که می داند که پُر شدن یعنی چه؟پُر شدن یک انسان خالی یعنی چه؟

بارش تند باران تندرآسا،صاعقه زدن،با قطره های سرد و درشت بر کشتزاری تشنه،زرد و خشک،که در کویری سوخته و ساکت،عمری در انتظار باران،سر به آسمان برداشته است،چه حادثه ای است!که می داند؟که می داند؟

من می دانم مهراوه!من می دانم ای باران تند بهاری!ای ابر باران خیز اسفندی،که ندانستم از کدامین افق آمدی؟از کدامین دریا به نیروی آفتابِ دوست داشتن برخاستی؛و بر بالای سرم چتر سپید مهر افراشتی؛و با ناز انگشتان باران ات،آن تک درخت خشک بی برگ و باری را،که از قلب تافتهء کویری ساکت و سوخته قامت کشیده بود،و سر به دوزخ برداشته بود،باغش کردی و در همهء جنگل های زمین،طاق؟

من می دانم مهراوهء من!و...تو نمی دانی و تو نمی توانی دانست که،تو گل نازی که در گلخانه روئیده ای؛قناری زرّین بالی که در قفسی آواز خوانده ای.و من می دانم که جگن صبور و لجوج این کویر آتش خیزم؛که در طوفان روئیده ام؛که در آتش،شاخ و برگ افشانده ام؛که سیلی ها خورده ام؛بادها و تبرها خورده ام؛از هیزم شکنان،که برای تنور آبادی های این سرزمین،جگن ها را،گز ها را و تاق ها را از ریشه می زنند.که روئیدهء کویرم و تنها...و تنهای تنها.نه خزه ام،نه خار،نه جگنم،جکنی بی باک و مغرور،که هرگز با کویر خو نکردم؛و علی رغم هول و حریق این زمین دوزخی،تن به خاک ندادم؛برگ و بار ندادم.و سرنوشتم به جُرم گستاخی در برابر این جهنّم پست،که زادگاه خزه ها و خزندگان است،تنهائی بود،و زندگی ام خاموشی و سرنوشتم خاکستر در آتش تنوری که به سوختن من،نان می پزند،که به سوختن ما نان می پزند!

ادامه دارد...